مامان و بابا هم که قرار بود پیاده روی اربعین رو برن کربلا در نهایت با عدم صدور مجوز از طرف دکترا که وضعیت زانوها و کمرشون رو افتضاح ارزیابی کردن،مجبور شدن قید پیاده رفتن به کربلا رو بزنن و با هواپیما راهی سفر شدن.توی این هفته ای که مامان و بابا رفتن آبجی کوچیکه فاطمه مهمون خونه ماست و کلی هم خوش میگذره.
در مورد تارا بگم که دو هفته ای میشه تکون هاشو حس می کنم.اولین بار توی هفته نوزدهم وقتی شمال بودیم حرکتشو مثل یه نبض زیر پوستم احساس کردم.خیلی وقتا دستمو می ذارم رو شکممو منتظر می مونم تا از حرکت و سلامتش مطمئن بشم .آخه متاسفانه مراعاتی توی نشست و برخواست و غلت خوردنام توی خواب و اینا ندارم و خیلی وقتا فراموش می کنم که نی نی توی شکممه و بعد که متحمل یه مشقت و به سختی افتادن شدم تازه یادم میاد که عه!!شوشو هم مدام مراقبمه و هی یادآوری می کنه که اینکارو نکن،اونجوری نشین،اونو بلند نکن.
خلاصه که تارا خانومی هنوز نیومده کلی عزیز دردونه ی باباش شده و واسش کلی شعر می خونه و باهاش حرف می زنه و منم که لوس میشم و حسودی می کنم کلی قربون صدقم می ره و بغلم می کنه و میگه یادت نره تو دخمل اولمی.خخخخخخخخخخخ
عاشقانه های من...
برچسب : این روزها,این روزها که میگذرد جور دیگرم,این روزها هم میگذرد,این روزها که میگذرد,این روزها اینگونه ام,این روزهای من,این روزها که میگذرد هر روز,این روزها حال خوشی ندارم,این روزهایم به تظاهر میگذرد,این روزهااا, نویسنده : bhana65d بازدید : 169